به گزارش فرهنگ امروز به نقل از روزنامه ایران؛ شمس تبریزی در مجموعهای که به نام «مقالات شمس تبریزی» گردآوری شده است، نقل میکند که به کسی گفتند که خوانچههایی میبرند. آن کس در جواب گفت: به من چه؟ گفت آخر این خوانچهها را به خانه تو میبرند. باز در جواب گفت پس به شما چه؟ یعنی اگر به طرف خانه من میبرند چه ربطی به شما دارد و اگر به طرف خانه من نمیبرند، چه ربطی به من دارد. یکی از ارکان تفکر شمس تبریزی، به عنوان یکی از بزرگترین اشخاص معنوی جهان بشری، همین داستان «به من چه؟» است. تلقی «به من چه؟» مبتنی است بر اینکه هیچ چیز در زندگی ما جز کردار، در سرشت و سرنوشتمان مؤثر نیست و کردار یعنی دگرگونیهایی که ما در جهان درون و بیرون پدید میآوریم.
مصطفی ملکیان در اوایل دهه ۸۰ به طرح پروژهای به نام «عقلانیت و معنویت» پرداخت و با استفاده از «مکتبهای سوم و چهارم روانشناسی» بر بازخوانی سنت فکری-فرهنگی خودمان متمرکز و در این راستا بر آثار و اندیشههای مولانا و شمس تبریزی معطوف شد. «حکمتِ به من چه» یکی از مؤلفههایی است که او به تبیین و تفسیر آن در «مقالات شمس تبریزی» پرداخته است. که البته چاپ آن توسط «ایران» لزوما به معنای تأیید این نگرش یا این حکمت نیست.مکتوب حاضر متن ویرایش و تلخیص شده «ایران» از سخنرانی مصطفی ملکیان با موضوع «حکمت به من چه در مقالات شمس تبریزی» است که با حضور جمعی از شاگردانش به مناسبت سالگرد وفات مرحوم مهندس محمد رضوی ایراد شد.
«حکمت به من چه؟»؛ تلقیای بسیار عمیق و معنوی از جهان است که در طول تاریخ به وفور در بسیاری از عرفا و متفکران ژرفاندیش دیده میشود. در این بحث قصد دارم به حکمت «به من چه؟» در «مقالات شمس تبریزی» و توصیهپذیری و سودمندی آن برای ژرفا بخشیدن به زندگی درونی بپردازم.
شمس تبریزی در مجموعهای که به نام «مقالات شمس تبریزی» گردآوری شده است، نقل میکند که به کسی گفتند که خوانچههایی میبرند. آن کس در جواب گفت: به من چه؟ گفت آخر این خوانچهها را به خانه تو میبرند. باز در جواب گفت پس به شما چه؟ یعنی اگر به طرف خانه من میبرند چه ربطی به شما دارد و اگر به طرف خانه من نمیبرند، چه ربطی به من دارد.
یکی از ارکان تفکر شمس تبریزی، به عنوان یکی از بزرگترین اشخاص معنوی جهان بشری، همین داستان «به من چه؟» است.
سرشت و سرنوشتمان را با «کردار»مان میسازیم
تلقی «به من چه؟» مبتنی است بر اینکه هیچ چیز در زندگی ما جز کردار، در سرشت و سرنوشتمان مؤثر نیست؛ نه «سرشت» ما با چیزی جز عمل و کردار خود ما ساخته شده است و نه «سرنوشت» ما جز با عمل و کردار خود ما ساخته خواهد شد. همهچیز باز میگردد به اینکه ما چه کرداری داشته باشیم.
بنابراین انسانیت خود ما و همه آن چیزی که سرشت و سرنوشت ما را تعیین میکند، به «کردار» ما بستگی دارد و کردار یعنی دگرگونیهایی که ما در جهان درون و بیرون پدید میآوریم. (در این مقدمه اول، مرادم از «سرشت» وضع نسبتاً ثابت شخصیت و از «سرنوشت» تطورات این شخصیت در طول زندگی از بدو تولد تا مرگ است).
چه «دانسته»هایی به درد ما میخورد؟
مقدمه دوم برای توضیح حکمت «به من چه؟» این است که ما باید به دنبال دانستنیهایی باشیم که این دانستنیهاـ نفیاً و اثباتاً- در طرز عمل و کردار ما تأثیر بگذارند. دانستنیهایی که وقتی ما آنها را میدانیم، در رفتار ما هیچگونه تأثیری نمیگذارند و وقتی که نمیدانیم مثل وقتی خواهد بود که خواهیم دانست؛ اینها دانستنیهای زائداند؛ چیزهایی که بار اضافی روان و ذهن آدمیاند.
بسیار چیزها که یاد گرفته شده است یا آموختنی است- که حتی ممکن است علم، گزاره یا باوری مطابق با واقع باشد- میتواند بار خاطر ما باشد و اسباب آزار کسانی خواهد شد که با ما سر و کار دارند. بنابراین در میان همه چیزهایی که میتوانیم بیاموزیم باید همیشه این دغدغه را داشته باشیم که چیزی را بیاموزیم که با یک، دو، یا چند واسطه در طرز عمل ما مؤثر باشد.
بنابراین ما دانستههایی زائد داریم و این دانستههای زائد چه بسا بخش اعظم دانستههای ما را شامل شود. امکان این هست که ما از طریق این دانستهها به شهرت، محبوبیت، قدرت، ثروت، جاه و مقام برسیم و وجهه اجتماعی کسب کنیم. اما درعینحال، همان دانستههایی که ما را به ثروت، قدرت، جاه و مقام، حیثیت اجتماعی، شهرت و محبوبیت رساندهاند و به هرحال برای ما نوعی توفیق اجتماعی به همراه آوردهاند، میتوانند ما را «گرانبارتر» کنند و گرانباری جز این نیست که چیزی با ما هست که سرعت راه رفتن ما را کند میکند. اگر بناست راهی رفت و بناست به جایی رسید، چیزهایی که مزاحم رسیدن هستند از مقوله بار هستند و کسی که این بار را دارد گرانبار است ولو همه از باری که روی دوششان هست اظهار خشنودی کنند و او را مدح و تحسین کنند.
اگر این مقدمه دوم را به جد بگیریم معنایش این است که سؤالهایی که قبل از اینکه به ذهن ما راه پیدا کنند زندگی ما متفاوت نیست با بعد از اینکه به ذهن ما راه پیدا میکنند و سؤالهایی که قبل از اینکه جواب پیدا کنند وضع ما متفاوت نمیشود با وقتیکه جواب پیدا میکنند؛ سؤالهایی که اگر جواب x را پیدا کنند وضع ما متفاوت نمیشود با وقتی که جواب y را پیدا میکنند، سؤالاتی که این ویژگی سهگانه را دارند، به تعبیر عارفان، سؤالهایی هستند که «به تو ربط ندارند»؛ «لایعنی»اند.
از پیامبر اکرم(ص) نیز نقل شده است که «دَع ما لا یعنیک»، یعنی آنچه را به تو ربط ندارد فرو بگذار. چیزهایی را که به ما ربط ندارند باید فروگذاریم، حتی اگر زیباترین چیز به لحاظ زندگی اجتماعی باشد؛ یعنی ولو بهترین زیوری باشد که ما در زندگی اجتماعی میتوانیم داشته باشیم و در میان همگنان خودمان انگشت نما شویم.
علم ناسودمند را نباید آموخت
وقتی این دو مقدمه را کنار هم میگذاریم، یک نتیجه عملی اخلاقی پدید میآید و آن این است که خیلی از چیزها را نباید آموخت؛ آموختن خیلی چیزها به ظاهر برای ما جذاب است ولی در باطن سم مهلکاند، یعنی بسیاری از دانستههای ما از مقوله زهر شیریناند؛ خوشاینداند اما به مصلحت ما نیستند. این همان تلقیای است که در زبان دینی- هم در زبان دینی ادیان ابراهیمی و هم در ادیان شرقی، مخصوصاً آیین هندو- از آن به «علم ناسودمند» یا زیانمند تعبیر میشود.
در یکی از دعاها آمده است که «اللهم انّی اعوذبک من علم لا ینفع» (خدایا پناه میبرم به تو از علمی که سود ندارد). علمی که سود ندارد علم است و جهل یا جهل مرکب نیست؛ سخنی است مطابق با واقع ولی سودی برای ما ندارد بلکه زیان هم دارد. این تلقی، تلقیای است که ما را به نوعی گزینشگری در طلبهای خودمان در ناحیه واقعیتها، دانشها و کردارها میکشاند.
واقعیتهای بیربط
نتیجه اول این تلقی این است که بسیاری از واقعیتها هستند که در عین اینکه واقعیتاند اما به ما ربطی ندارند و نباید خودمان را در کنار این واقعیتها بگذاریم و اگر خود را در کنار این واقعیتها بگذاریم، به تعبیر قدما، انسانی در کنار سنگی میمانیم و این کار هیچ سودی عاید انسان نمیکند. ممکن است این واقعیتها، از منظر فلسفی واقعیتهایی بسیار مهم و محل بحث اولیه باشند. شمس دراین باب چنین میگوید:
«گفت خدا یکی است. گفتم: اکنون تو را چه؟ چون تو در عالم تفرقهای، صدهزاران ذره، هر ذره در عالمها پراکنده، پژمرده، فروفسرده. او خود هست، وجود قدیم او هست. تو را چه؟ چون تو نیستی.» بنابراین، از نظر شمس تبریزی کسی که اجزای وجودش با هم دست ندادهاند از وحدت و یکپارچگی و پر و پیمانی خدا چه سودی میبرد؟
شمس تبریزی نظیر این سخن را در جایی دیگر از «مقالات» در مقامی دیگر گفته است: «از عالم توحید تو را چه؟ از آنکه او واحد است تو را چه؟ چو تو صدهزار بیشی. هر جزوت به طرفی. هر جزوت به عالمی». ما که تکهپارههایمان این طرف و آن طرف عالم پراکنده است و هر جزومان به طرفی افتاده است از وجود به هم پیوسته خدا چه سودی میبریم؟ این واقعیت، واقعیتی است که از منظر دینی و حتی فلسفی بسیار مهم است.
شمس در جای دیگری از مقالات نقل میکند که در همدان واعظی مشبّهی (قائل به تشبیه در باب خدا) آمد و بر مردم همدان منبر میرفت و آنها را تحذیر میداد که دور باشید از کسانی که درباره خدا به تنزیه قائلاند و آیاتی که به تشبیه تعلق دارند میخواند که در خود قرآن آمده است که «الرحمن علیالعرش استوی (خدا بر تخت نشسته است) و خود خدا فرموده است که یدا... فوق ایدیهم یا وجوه یومئذ ناضره الی ربها ناظره. واعظ میگفت که پس خدا جسم است و همه ویژگیهای آن را دارد. هفتهای میگذرد و واعظی اهل تنزیه به همدان میآید. شبها بر منبر میگفت: ای مردم از مشبهه بر حذر باشید و مبادا خدا را جسم بینگارید. خود قرآن گفته است: «هوالاول و الآخر والظاهر و الباطن» یا «لیس کمثله شیء» یا «اینما تولوا فثم وجهالله» و از این دست آیات. مردم سخت ترسیدند و گریان و ترسان به خانهها بازگشتند. یکی از آنها «کنج خانه سر بر زانو نهاد. بر عادت طفلان گرد او میگشتند. میراند هریکی را و بانگ میزد. همه ترسان بر مادر جمع شدند. زن آمد پیش او نشست. گفت: خواجه خیر است، طعام سرد شد، نمیخوری؟ کودکان را زدی و راندی، همه گریانند. گفت: برخیز از پیشم که مرا سخن فراز نمیآید. آتشی در من افتاده است» در اینجا زن ملاحت بیشتری نشان میدهد و مرد را به سخن میآورد. مرد میگوید که از امروز باید وضعی دیگر در قبال خدا داشته باشیم. «اکنون ما کدام گیریم؟ برچه زییم؟ عاجز شدیم». به تعبیری، آخر با این اعتقادات متفاوت چگونه زندگی کنیم و بمیریم. شمس به زیباترین وجهی از زبان زن نقل میکند: «ای مرد هیچ عاجز مشو و سرگردانی میندیش. اگر بر عرش است، اگر در جای است و اگر بیجای است، هرکجا که هست عمرش دراز باد! دولتش پاپینده باد! تو درویشی خویش کن و از درویش خوداندیش»
مراد از این حکایت در واقع این است که تو به دیگران چه کار داری، تو ببین خودت چطور هستی. در واقع شمس از ما میخواهد که واقعیتی را که اینهمه به نظر ما اهمیت دارد با عملمان بیربط بدانیم و آن واقعیت وقتی با عمل ما ربط نداشت با سرشت و سرنوشت ما ربط ندارد و وقتی به سرشت و سرنوشت ما ربط نداشت، با شادی ما ربطی ندارد و با آرامش و ابتهاج درونی ما هم ربطی پیدا نمیکند. تا اینجا، سخن به «واقعیتهای بیربط» برمیگشت.
دانشهای بیربط
اما متناظر با این «واقعیتهای بیربط» و تقریباً هم افق با آنها، «دانشهای بیربط» است. دانشهای بیربط نیز از نظر عارفان و بویژه شمس تبریزی، که در مقام گزارش سخن او هستیم، به دو دسته تقسیم میشوند: دانشهایی که بیربط بودن آنها به این معنا است که به درد ما نمیخورند و یک دسته دانشهایی که از خود ما نیستند و دانشِ دیگری را به رخ ما میکشند: مثلاً، بدانید که نظر کانت این بوده است، اسپینوزا اینگونه فکر میکرده است و توماس آکوئینی و ابنسینا فلان گفتهاند. اینها دانشهاییاند که دانش خود من نیستند، اما، «دانشهای بیربط»، یعنی دانشهایی که ولو از خود من هستند ولی در زندگی من هیچ تأثیری ندارد.
سخن شمس چنین است:«تو را از قِدَم عالم چه؟ تو قِدَم خویش را معلوم کن، که تو قدیمی یا حادث؟ این قدر عمر که تو را هست در تفحص حال خود خرج کن، در تفحص قدم عالم چه خرج میکنی؟» ـ زیرا متکلمان از این بحث میکردند که عالم قدیم است یا حادث؟ آیا آغاز زمانی دارد یا آغاز زمانی ندارد؟ آنهایی که میگفتند بیآغاز زمانی است و احیاناً بیانجام زمانی است به قِدَم عالم قائل بودند و آنهایی که میگفتند آغاز زمانی دارد و احتمالاً انجام زمانی دارد به حدوث قائل بودند ـ . آن وقت شمس به ما میگوید تو را از قِدَم عالم چه؟ به تو چه ربطی دارد؟ تو قِدَم خویش را معلوم کن. چرا عمرت را در قِدَم عالم خرج میکنی؟
نکته دیگری که در دو جا و به تعبیری در سه جا از «مقالات شمس تبریزی» بر آن تأکید رفته، فخر رازی است. «مقالات» از ما میخواهد که از سرنوشت فخر رازی- که تا دو قرن و نیم بعد از شمس ضربالمثل علوم بحثی و اصولی بود- درس بگیریم. وی میگوید این جملاتی که من از فخر رازی نقل میکنم جملاتی هستند که فخر رازی در هنگام احتضار میگفت و در هنگام احتضار وقت خودنمایی یا شکست نفسی نیست.
«در اشتغال علوم که بهترین مشغولیهای اهل دنیا است روزگار میبرد و از مقصود دور میماند. بهترین بحّاثان- یعنی همان فخر رازی- در این باب در آخر عمر این میگوید: و حاصل دنیانا اَذی و وبالُ» یعنی تمام چیزی که دریافتم این بود که بر خودم باری گران شد و بر دیگران رنجی گران از آنها آوردم ـ بر خودم بار شد و اسباب رنج دیگران شد زیرا وقتی فخر رازی بحثی میکند ما عمری میخواهیم در باب بحثهای او بحث کنیم و رساله بنویسیم و کار کنیم و کار روی کار و شرح و شرح و نقد و نقد و امثال ذلک و این است که اسباب رنج دیگران میشود. «و حاصل دنیانا اذی و وبالُ. این نصیحت است همه عالم را که آن زمان، زمان تکلف نبود، آن زمان، زمان آن نبود که به تأویل سخن گوید». آن وقت در آن زمان که زمان تکلف نبود؛ یعنی وقت تعارف کردن نبود- چون فخر رازی در حال احتضار بود- و زمانی نبود که کسی به تأویل سخن گوید و زمان صراحت بود. و گفت: «نهایتُ اقدام العقول عقالُ/ و اکثر سعیالعالمین ضلالُ.» گفت نهایت گام سپریهای عقل آدمی این است که روز به روز انسان را بیشتر در بند نگه میدارد و «اکثر سعیالعالمین ضلال» و بیشتر کوششهایی که ما میکنیم کوشش در مازها و هزارتوهای گمراهی است. «و اجسامنا فی وحشه من جسومنا» روحهای ما از جسمهای ما میترسند «و حاصلُ دنیانا اذی و وبالُ». حاصل دنیای ما اذیت است و وبال.
شمس در جای دیگر هم به این بحث اشاره میکند. این هم در واقع علمی است که به درد ما نمیخورد به این لحاظ که سودی برای کسانی که دانستهاند، نداشته است. یعنی فخر رازی چه چیزی بیشتر داشت از کسانی که هیچ چیز نمیدانستند.
دانشهایی که از آن ما نیستند
اما قسم دوم دانشهای بیربط، دانشهایی هستند که از آنِ ما نیستند، یعنی نقل قول از این و آن میکنیم. در این باب تأکید شمس آنقدر زیاد است که حتی در چند جا میگوید که حتی علم نافع نیز باید از درون خود ما بجوشد وگرنه باز به ما بیربط است و به سرشت و سرنوشت ما ربطی ندارد. در جایی دیگر از قرائن معلوم میشود که قرآن خوانده میشده و سخن خدا گفته میشده است آن وقت در آنجا این سخن از شمس نقل شده که «هله هله! این صفت پاک ذوالجلال است و کلام مبارک اوست.
اما تو چیستی؟ از آنِ تو چیست؟ این احادیث همه حق است و پربرکت و این اشارات بزرگان است. آری هست اما بیا که از آنِ تو کدام است؟ من سخن میگویم فقط از حال خود. هیچ تعلقی نمیکنم به اینها.» یعنی منِ شمس اصلاً سخنان خود را به قرآن آویزان نمیکنم که ببینید این حرفیکه من میزنم قرآن هم گفته است، پیامبر(ص) هم گفته است.
میگوید هیچ تعلقی نمیکنم به اینها ـ تعلق یعنی آویزان کردن. من اصلاً حرفهایم را به قرآن آویزان نمیکنم. من سخن خودم را میگویم و آن چیزی را که از حال خود برمیآید میگویم: «تو نیز چنین میکن. تو نیز مرا بگو چه سخنی خود داری». سخن خودت را بگو، نه اینکه چه سخنی دیگران گفتهاند. این در واقع فقره دوم و لازمه دوم این تلقی بود. پس لازمه اول، «واقعیتهای بیربط»، و لازمه دوم، «دانشهای بیربط» بود که خود دانشهای بیربط نیز به دو دسته تقسیم شدند.
کنشهای بیربط
اما لازمه سوم «کنشهای بیربط»اند، کارهایی که هیچ ربطی به بودِ ما ندارند و انجام دادن و ندادن آنها به حال ما هیچ سودی ندارد: «شمس خجندی بر خاندان میگریست. ما بر وی میگریستیم.
بر خاندان چه گرید؟ یکی به خدا پیوست برو میگرید، بر خود نمیگرید! اگر از حال خود واقف بودی، بر خود گریستی؛ بلکه هم قوم خود را حاضر کردی و خویشان خود را، و زار زار بگریستی بر خود!».
معنای این سخن این است که این کردار ـ کردار به معنای عام ـ باید به من ربطی داشته باشد، دیگری مرده است من باید به حال خودم گریه کنم. در جایی دیگر شمس تبریزی میگوید که وقتی کسی میمیرد گریه میکنم: اما برای اینکه مثل او زندگی نکردم نه برای اینکه چرا او رفت. زندانیان به حال کسی که از زندان گریخت و به گلستان رفت، گریه نمیکنند بلکه خوشحالی میکنند؛ که لااقل او گریخت و به گلشنی رفت؛ اما گریه میکنند که چرا قدرت گریختن ما کم است.
به ما چه ربطی دارد؟
به جهات مختلفی توصیه شده است که در خودتان فرو بروید و بدانید چه چیزی به حال شما سود دارد و در باب هر چیز دیگری بپرسید که «به ما چه ربطی دارد؟» یکی از نتایجی که در آن تأکید شده این است که کسانی که عمر خود را صرف چیزهایی نمیکنند که به آنها ربطی ندارد، حسرت عمر گذشته را نمیخورند به تعبیر مولانا:
در زمین دیگران خانه مکن/ کار خود کن کار بیگانه مکن
این همان تعبیر است که ظاهراً مولانا از شمس گرفته است و هرچه بیشتر در «مقالات شمس» دقت میکنیم، وام مولانا به شمس را بیشتر درمییابیم.
مولانا در آن تمثیل زیبایش میآورد که کسی ۳۰ سال، تمام وقت، شب و روزش را صرف تجارت و داد و ستد کرد و ثروت عظیمی اندوخت و بعد با این ثروت، زمینی خرید. ۳۰ سال دیگر هم عمر صرف کرد و پول فراوان اندوخت و با پول این ۳۰ سال دوم در آن زمین خانه و قصری ساخت.
روزی که میخواست به آن کاخ نقل مکان کند، به او گفته شد که زمین تو آن زمین کناری است و شما حاصل ۳۰ سال دسترنج خود را در آن زمین ساختهاید. با مساعی خودمان زمین دیگری را آباد کردهایم و ما واقعاً در تمام عمرمان علیرغم خودخواهی عمیقی که داریم زمین دیگران را آباد میکنیم.
وقتی خود راستین را با خود دروغین اشتباه میگیریم آن وقت فکر میکنیم که به حال خودمان دل میسوزانیم و فعالیت میکنیم ولی همیشه زمین دیگری را آباد میکنیم.
این لازمه، چه بسا به «مرگاندیشی» هم ربط پیدا کند. در واقع، یکی از نتایج سه یا چهارگانه که با این نوع تلقی «به من چه؟» ارتباط پیدا میکند این است که تجربه گزارش شده این عارفان به ما میگوید که فقط کسانی هنگام مرگ حسرت زندگی گذشته را نمیخورند که چنین تلقیای از زندگی داشته باشند.
در اینجا ذکر نکتهای سودمند است، آن اینکه اگر بنابر این باشد که ما سرشت و سرنوشتمان را فقط با عملمان میسازیم و بنابراین باید به دنبال «دانستهها» یا «واقعیتها» و یا «کنشهایی» برویم که بتوانند در کم و کیف عمل ما مؤثر بیفتند آن وقت این بحث طرح میشود که این عمل سرشت و سرنوشت ما را چگونه میکند؟ البته این «چگونه کردن» در تلقی عارفان تفاوتهایی دارد ولی چون شمس تبریزی قائل بود که همه کارها را ما برای این انجام میدهیم که نوعی ابتهاج درونی- چیزی که ورای شادیها و نوعی آرامش که ورای آرامشهای معمول است- را در خودمان آهسته آهسته بپرورانیم.
نظر شما